چرا خداوند در “الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاهَ لِیبْلُوَکُمْ أَیکُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا …”، مرگ را مخلوق دانسته است؟ و مقصود از این خلق چیست؟
چرا خداوند در “الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاهَ لِیبْلُوَکُمْ أَیکُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا …”، مرگ را مخلوق دانسته است؟ و مقصود از این خلق چیست؟
پاسخ اجمالی
در این که چرا خداوند در قرآن کریم از “مرگ” با تعبیر خلق و آفرینش یاد نموده است، مفسران می گویند؛ “مرگ” اگر به معناى فنا و نیستى باشد مخلوق نیست؛ چرا که خلقت به امور وجودى تعلق مى گیرد، اما حقیقت مرگ انتقال از جهانى به جهان دیگر است، و این قطعاً یک امر وجودى است که مى تواند مخلوق باشد. لذا پرسش از این که چرا خداوند می فرماید من مرگ و حیات را آفریده ام، مگر مرگ هم آفریدنى است؟ بی مورد به نظر می رسد؛ زیرا که از تعالیم قرآن برمى آید که مرگ به معناى عدم حیات نیست، بلکه به معناى انتقال است. و انتقال امرى است وجودى که مانند حیات خلقت پذیر است.
علاوه بر این حتی، اگر مرگ را امر عدمى هم بگیریم، همان طور که عامه مردم نیز چنین مى پندارند، باز خلقت پذیر است؛ زیرا این عدم با عدم هاى صرف فرق دارد و مانند کورى و تاریکى، عدم ملکه است که بهره ای از وجود دارد.
پاسخ تفصیلی
در این که چرا خداوند در آیه: “الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاهَ لِیبْلُوَکُمْ أَیکُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا …”،[۱] از مرگ تعبیر به خلق و آفرینش نموده است، مفسران می گویند؛ “مرگ” اگر به معناى فنا و نیستى باشد مخلوق نیست؛ چرا که خلقت به امور وجودى تعلق مى گیرد، اما مى دانیم که حقیقت مرگ انتقال از جهانى به جهان دیگر است، و این قطعاً یک امر وجودى است که مى تواند مخلوق باشد.[۲]
کلمه “حیات” در مورد چیزى به کار مى رود که آن چیز حالتى دارد که به جهت داشتن آن حالت داراى شعور و اراده شده است. و کلمه “موت” به معناى نداشتن آن حالت است. اما از تعالیم قرآن برمى آید که این واژه معناى دیگرى به خود گرفته، و آن عبارت از این است که همان موجود داراى شعور و اراده، از یکى از مراحل زندگى به مرحلهاى دیگر منتقل می شود. قرآن کریم مجرد این انتقال را “موت” خوانده است. چنان که از آیه “نَحْنُ قَدَّرْنا بَینَکُمُ الْمَوْتَ … نُنْشِئَکُم فِی ما لا تَعْلَمُونَ”.[۳] این معنا استفاده مى شود.
بنابر این پرسش از این که چرا در آیه مورد بحث فرموده: “خدا موت و حیات را آفریده”، مگر مرگ هم آفریدنى است؟ بی مورد به نظر می رسد؛ چرا که همان گونه که گفته شد، از تعالیم قرآن برمى آید که مرگ به معناى عدم حیات نیست، بلکه به معناى انتقال است. و انتقال امرى است وجودى که مانند حیات خلقت پذیر است.
علاوه بر این، اگر مرگ را امر عدمى هم بگیریم، همان طور که عامه مردم نیز چنین مى پندارند، باز خلقت پذیر است؛ زیرا این عدم با عدم هاى صرف فرق دارد و مانند کورى و تاریکى، عدم ملکه است که بهره ای از وجود دارد.[۴]
بنابر این، مرگ و زندگی دو امر وجودى از باب عدم و ملکه هسنتد؛ زیرا مرگ بر چیزى صدق می کند که لایق حیات باشد و بشود آثار حیاتى بر وى بروز و ظهور نماید؛ مانند کورى در مقابل بینایى. انسان و حیوانى را کور می گویند که بینایی خود را از دست داده و فاقد چشم گردیده اند، اما سنگ و چوب و… را کور نمی گویند.
به بیان دیگر، در نظام عالم مکوّنات و مادّیات، مرگ مقدمه حیات است، چنانچه مشاهده می شود هر موجود زندهاى از مرده بیرون می آید که موت و حیات متعاقب یکدیگر و دنبال هم، این نظام بدیع و ترتیب زیبای آفرینش را تشکیل می دهند. از نطفۀ مرده، حیوان و انسان پدید می آید. از جماد، نبات، از نبات حیوان، از حیوان انسان به وجود می آید. نیز انسان از حیوان مرده تغذیه نموده و بر زندگانى خود ادامه می دهد.
به بیان سوم، هر فعلیتى مسبوق به جهت قابلى است؛ یعنى هیچ موجود مادّى به کمال و فعلیت خیر خود نمی رسد، مگر پس از آن که جهات قابلى و استعدادى آن تکمیل شود و آن جهت قابلى به منزلۀ مردن و کمالى که بر آن مترتب می گردد به منزله حیات است، پس قوّه و جهت قابلى در مقابل یکدیگر یکى از مصادیق موت و حیات به شمار می رود. تکامل آدمى از اوّل تکوین و ظهور وجود تا آخرین مراتب سیرش که از فعلیت اخیر وى به شمار می آید، على الدّوام از قوّه به فعل می آید و این موت و حیاتى است دنبال یکدیگر.[۵]
به قول مولوى در مثنوی:
از جمادى مردم و نامى شدم وز نما مردم ز حیوان سر زدم
مردم از حیوانى و آدم شدم پس چه ترسم کى زمردن کم شدم
حمله دیگر بمیرم از بشر تا بر آرم از ملایک بال و پر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو کلّ شیئى هالک الّا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم آنچه اندر وهم ناید آن شوم
چون عدم گردم عدم چون ارغنون گویدم کانّا الیه راجعون[۶]
برخی از عرفا نیز معتقدند که مرگ و زندگی، دو عرض از عوارض اند و هر دو مخلوق خدا می باشند و اصل و حقیقت حیات نسبت به عارف، حیاتِ تجلیه، و اصل موت، موت استتار است و در دنیا تجلیه و استتار دنبال هم و متعاقب یکدیگرند تا وقتى که حجب مرتفع شود و معارف آنان به مرتبه شهود و عیان برسد که پس از آن دیگر حجابى باقى نماند و وقتى حجب برداشته شد، دیگر موت و مرگى براى آنان نیست و زنده هستند به زندگانى جاودان و داراى حیات ابدی اند، چنانچه در باره شهداء فرمود: “بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ”.[۷]، [۸]
منبع:اسلام کوئست
[۱] ملک، ۲٫
[۲] طباطبائی، سید محمد حسین، المیزان فی تفسیر القرآن، ج ۱۹، ص ۳۴۹، دفتر انتشارات اسلامی، قم، ۱۴۱۷ق.
[۳] واقعه، ۶۰٫
[۴] المیزان فی تفسیر القرآن، ج ۱۹، ص ۳۴۹٫
[۵] امین، سیده نصرت، مخزن العرفان در تفسیر قرآن، ج ۱۴، ص ۷- ۸، نهضت زنان مسلمان، تهران، ۱۳۶۱ ش.
[۶] مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم .
[۷] آل عمران، ۱۶۹٫
[۸] مخزن العرفان در تفسیر قرآن، ج ۱۴، ص ۹٫
پاسخ دهید